عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی.
.
هشدار به لحجه شیرین اصفهانی نوشته شده است .
لطفا اگر اصفهانی نیستید از خوندن منصرف شوید، وگرنه فیوزهاتون میپره . . .
راسِش، خُبِش رو بِخَین، دُرُسِش اینه که عصری جُمعَیه دسِدُ بیگیرم بریم یه پارکی، دَمی آبی، البته حالا که فعلا خشکِس، ولی یه دو متر زمین چمن پیدا میشِد که بیشینیم روش آ بتونیم چارتا کلمه باهم اختلاط یم . . .
تو از هرچی دوس داری بوگوییا من فقط محو چِشاد شَم عا هی تو دلم قند آب م که چقدر آخه چشاد خوشکلِس . . .
اما بِروم نیارما . . . فقط با یه لبخند زل بزنم بِشِد آ به صداد گوش بدم . . .
بَضی وقتاوا به خودم میگم اگه تو بدونی من چَقَده دوسِد میدارم تعجب میی . . . که پس چرا پیدا نیس . . .
.
میگما حج خانوم یه رازی مردونه بِشِد بگم . . . ما مرداوا همه مِهرا مَحَبَتِمون تو دِلامونس عا فقط وقتی زیاد میشد سر ریز میه . . . اِگه میخَی عشق و علاقه ما مردارا بیبینی عا بِشْنُوی باس یکاری ی تا از سری دلمون سرریز د . . .
اینارم که گفتم واسه این بود که بقیه بدونن !!! چیچیا ؟
اول اینکه من شومارا خیلی دوسِدون میدارم .
دوم اینکه بگم اینی که الان شوما اینجاینا . . .
بخاطری تلاشا شبانه روزی منس برا راضی کردنی بابادون . . . که کاری سختی بودا طاقت فرسا . . .
اما . . . اما به جدم به همه زحماتش میارزد که یه بار دیگه لبخنددونا بیبینیم . . .
.
.
.
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید . . .
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادم
انگار چیزی توجهم را جلب کرده بود
به کارهای خودم خیره شده بودم
انگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بود
خیره به چیزی نگاه میکردم
رد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کجا باید برم . . . یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره . . .
توی ذهنم میخوندمش و میرفتم
تلفنم زنگ خورد . . .
بله ؟
. سلام خوبی مادرجان کجایی ؟
سلام مامان ممنون من !؟ من ؟! چیزه ؟!
الان ؟!
من کجام !؟
اینجا چرا اومدم ؟!
مامان من دارم میام مامان، زود میام . . .
نگاهی نگران به اطراف انداختم اینجا کجاست؟
خیابان عشق کوچه دوست داشتن فرعی دلتنگی منزل یار . . .
رشته ای بر گردنم افکنده دوست میکشد هرجا که خاطر خواه اوست . . .
#سین_میم_حا
ساعت ۳ گذشته بود
منتظر توی کافه روی همون میز کنار پنجره نشسته بودم
همونجایی که واسه اولین بار دیدمش
اون روز اومده بود عجله ای یه چیزی بخوره بره دانشگاه
انگار دیرش شده بود
دانشجوی رشته زبان
بعدا فهمیدم تو این رشته درس میخونه
دانشکدشون روبروی خیابون اصلی بود
و توی این خیابون دانشکده من . . .
دانشگاه ادبیات فارسی و شعر معاصر
ساعت ۸.۵ بود
فاصله کافه تا دانشگاه ۵ قیقه بود
و من تا ساعت ۹.۲۵ دقیقه هر روز پشت میزِ کنار پنجره مینشستم .
با عجله نصف لیوان رو سر کشید و تکه ای از کیک گاز گرفت و هول هولکی پول رو روی میز گذاشت و رفت . . .
نگاهم به لیوان قهوه اش مونده بود . . .
چی شده ! چیو نگاه میکنی !
لیوان قهوه اس دیگه !
رد گاز خورده روی تکه کیک داخل ظرف . . .
کجایی آقا معلم ؟! خب گاز زده دیگه . . .
ساعتم رو نگاه کردم ۹.۲۰ دقیقه بود . . .
به خودم اومدم و از جام بلند شدم بی اختیار به سمت کافه چی رفتم و گفتم آقا ببخشید امکانش هست این تیکه کیکی که اینجا روی میز هست رو برام ببندید ببرم ؟
کافه چی زیر چشمی نگاهم کرد و گفت کیک بخواین هست بازم براتون بیارم
با خجالت بیشتری گفتم نه ممنون میخوام همین تیکه کیک باشه . . . .
نگاهی بهم انداخت و کیک رو داخل جعبه گذاشت
از اونجا اومدم بیرون و به کیک نگاه میکردم
به سمت دانشگاه میرفتم
کیک توی دستم
چند قدمی دور نشده بودم که دیدم صدایی میگه آقا وسایلتون
کیف و موبایل و سوئیچم رو از کافه چی گرفتم و راه افتادم به سمت ماشین
نشستم توی ماشین و کیک رو کنارم گذاشتم
نگاهم به ساعت ماشین افتاد . . .
۹.۳۸ دقیقه
به هر مکافاتی که بود خودم رو به کلاس رسوندم
توی کلاس در چند ثانیه انگار دیگه چیزی نمی شنیدم محو حرکت دست های استاد بودم که اشعار حماسی میخوند و دلم محو اشعار عاشقانه سعدی
عشق ، یعنی واقعا عاشق شدم ؟! من هیچی ازش نمیدونستم . . .
شاید اصلا ازدواج کرده با . . .
بدنم یخ کرد . . . انگار چالش سطل آب یخ
نه این فکرا رو بریز دور
با صدای حمید دوستم به خودم اومدم
آروم جوری که کسی نشنوه گفت کجایی رفیق ؟
تو باغ نیستی انگار !؟
بهش با سر اشاره کردم چیزی نیست . . .
اما بود . . .
من اینقدر راحت دلم رو داده بودم که هرکس بشنوه بهم میخنده
الان اگه ازم بپرسن کی آخه از گاز زدن کیک عاشق میشه ! چی باید بگم ؟ ولی واقعا گاز زدنه دلیلش نیست باید بیشتر فکر کنم
کلاس تموم شد و بدون توجه به کسی از کلاس به سمت ماشین راه افتادم
حمید خودشو بهم رسوند و گفت بهد که میگم چته بگو هیچی . . .
خب الان داری کجا میری ؟ محمد بگو چته خب ؟!
دستشو گرفتم گفتم حمید عشق چطوریه ؟
برق از کلش پرید !
چی ؟!!!
اینا چیه میگی پسر ؟!
مگه توام عاشق میشی ؟!
اصن مگه تو دل داری ؟
حمید بس کن واقعا میگم
باشه باشه آخه برام سواله خب
حمید جدی باش یکم
درحالی که زور میزد که نخنده گفت چشم
نگاهی بهش انداختم و گفتم من دارم از عشق میگم این کجاش خنده داره ؟
ادامه دارد !!!
درباره این سایت